چیزی ندارم خستم

اینجا مجلس ختم من است

چیزی ندارم خستم

اینجا مجلس ختم من است

تک درختی که چشم تو را دوست داشت مرد

آن زمان که خورشید قلب من برای همیشه غروب کرد

آن زمان که خونی که در رگهایم جاری بود برای همیشه خشکید

آن زمان که لبهایم برای همیشه بسته شد

آن زمان که افکارم من را تنها در میان آسمان رها کردند

آن زمان که تنها جسمم از میان رفت روحم به پرواز در آمد

آن زمان من مرده ام

وشب هنگام برای یک بار و آخرین بار من را در خوابت ببین

ببین که چگونه تمام استخوانهایم و تمام افکارم در گمنامی وتنهایی پوسیدند

و من از میان رفتند

و آن خداوند یکتاست که بیشتر از همیشه به او نزدیک شده

اما آنگاه مطمین باش

و آن لحظه من تنها یک چیز دارم

که برای اولین بار از نبودن تو شادانم و افسوس گذشته را نخواهم خورد

احساسی واقعی که از تمام وجودم سر چشمه میگیرد

کوچهایی که میان من و تو بود از فردا نگفت

از رویای زیبای دنیا نگفت

زیرا در نبود تو خداوند را در کنار خود احساس می کنم

از سبزی دست های پر محبتت هیچ نگفت

نمیدانم چرا؟

کوچه ای ساکت بود بی خروش بی عشق بود

کوچه ای که میان من و تو بود زیبا نبود

نظرات 1 + ارسال نظر
محمد شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 04:05 ب.ظ http://mohammadbavafa.blogfa.com

سلام
ممنون که به وبم سر زدین
خوشحال شدم
اگه با تبادل لینک موافق بودین خبرم کنید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد