چیزی ندارم خستم

اینجا مجلس ختم من است

چیزی ندارم خستم

اینجا مجلس ختم من است

دلم به حال عشق می سوزد...

 


دلم به حال عشق می سوزد...

می اندیشم زندگی رویاییست و بال و پری دارد به اندازه عشق...

بیاندیش اندازه عشق در زندگیت چقدر است؟

در کجای زندگیت است؟

دلم به حال عشق می سوزد.چرا سالهاست کسی را عاشق ندیدم؟...

مگر نمی دانیم برای هر کاری عشق لازم است  ...

رهگذری آرام از کنارم می گذرد و بدون حس عشق می گوید : صبح بخیر....

 صدایش در صدای باد گم می شود و به گوش قلبم نمی رسد.

زمان می گذرد

و در انتهای راه می فهمی چقدر حرف نگفته در دل باقی مانده،

حرفهایی که می توانست راهی به سوی عشق باشد.


حرفهای ناتمامی که در کوچه های بن بست زندگی اسیرند.

.

.

.

ناگهان لحظه غربت می رسد

و تو در می یابی که چقدر زود دیر شده..

به تکاپو می افتی...

در غربت بیابان ,در کوچ شبانه پرستوها, در لحظه وصال موج و ساحل،

در... دنبال عشق می گردی.

دیر شده خیلی دیر.

هر روز دوست داشتن را به فردا می انداختی

 و حالا می بینی دیگر  فردا یی وجود ندارد.


سالها چشمت را به رویش بسته بودی

و نمی دانستی و یا شاید نمی فهمیدی.

امروز حرف حقیقت را باور می کنی ...

اما افسوس که خیلی زودتر از انچه فکر می کردی دیر شده...

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 08:37 ق.ظ http://bibahar.blogsky.com

نمیدونم چرا تو هر وقت میای واسم کامنت میذاری شمشیر رو از رومیبندی. هرچقدر هم فکر میکنم خطایی از من سر نزد. امیدوارم با همه ی خوانندگان وبلاگت اینطوری برخورد نکنی. اما در باب کامنتی که گذاشتی. چه فرقی میکنه رو من باید میگفتم که گفتم اما چیزی نفهمیدم چون فکر کردی من درخواستی دارم و نوشته بودی من اونیکه فکر میکنی نیستم. اما در خصوص اینکه اونیکه باید بیاد بخونه کجاست ... باز هم نمیدونم کجاست و منظورت به چه کسیه. چون اوج مبهماتی من نمیتونم پاسخی براش یافت کنم. ممنون که باز اومدی و منو از تنهایی رهانیدی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد