قصه من و تو...
با باد خواهم گفت
حکایت نامهربانیت را تا از هر کویی که میگذرد
آنرا بخواند تا شاید روزی از سر کوی تو نیزبگذرد
و در گوشت بخواند قصه ای را که برایت اشناست
به یاد خواهی اورد مرا نگاه یخ زده ام را
و روزی را که دنیا را برسرم خراب کردی
به یاد خواهی اورد...
به یاد قصه ای خواهی افتاد
که نامهربانی تو و سکوت من اخرین برگشت بود
به یاد خواهی اورد
کسی را که همه دنیای تو بود
قسمهایی که خوردی
عهد هایی که بستی
و قلبی را که شکستی
همه را به یاد خواهی
اورد...
با باد خواهم گفت حکایت
نامهربانیت را...
گذشت لحظه های با تو بودن
و در پاییز عشقمان
نامی از دوست داشتن باقی نماند
چقدر زودگذر بود قصه من و تو
و در آنروز که دست بی رحم تقدیر
درو کرد گندمزار دلهایمان را
و تهی شد همه جا از عطر گل عشق
و در کوچ پرنده های غمگین
در آن کویر آرزو
شاعری دل شکسته و تنها
می نوشت شعری به یاد با هم بودن ها
شعری برای خشکیدن گلهای عشق در مزرعه دوست داشتنها
قطره اشکی به یاد همه خاطره ها ....