فنجان داغ ِ قهوه را سر می کشم
اووه...
نوک زبانم را سوزاندم ...
بس که فریاد های سوزناک را در حنجره مبحوس کردم .
خاکستر های حلقم هم باقی نمانده است .
اینکه فقط سوزشی در نوک زبانم بود .
فنجان را بر می دارم .
نه !
نگران نقش چشمانت نیستم .
باور دارم که خیال نقشت هم دیگر در فنجانم نمی گنجد .
تو وبلاگهای آپ شده می گشتم که بلکه دلم باز بشه که با این نوشته ات بیشتر گرفت