چیزی ندارم خستم

اینجا مجلس ختم من است

چیزی ندارم خستم

اینجا مجلس ختم من است

لحظه های شیرین

 

فنجان داغ ِ قهوه را سر می کشم

اووه...

نوک زبانم را سوزاندم ...

بس که فریاد های سوزناک را در حنجره مبحوس  کردم .

خاکستر های حلقم هم باقی نمانده است .

اینکه فقط سوزشی در نوک زبانم بود .

فنجان را بر می دارم .

نه !

نگران نقش چشمانت نیستم .

باور دارم که خیال نقشت هم دیگر در فنجانم نمی گنجد .

نظرات 1 + ارسال نظر
شیرین یکشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:21 ب.ظ http://lionqueen.blogsky.com

تو وبلاگهای آپ شده می گشتم که بلکه دلم باز بشه که با این نوشته ات بیشتر گرفت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد