چیزی ندارم خستم

اینجا مجلس ختم من است

چیزی ندارم خستم

اینجا مجلس ختم من است

گاهی اوقات رفتن به سایه راه گریز از آفتاب نیست.!

سلام.

حالم خوب است.

ملالی نیست

جز گمشدن گاه به گاه خیالی دور

که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند.

با این همه

عمری اگر باقی بود طوری از کنار زندگی می گذرم

که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد و نه این دل ناماندگار

بی درمان.

تا یادم نرفته است بنویسم

حوالی خواب های ما سال پر بارانی بود

می دانم

همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه ی باز نیامدن است

اما تو لا اقل، حتی هر وهله، گاهی ، هر از گاهی

ببین انعکاس تبسم رویا

شبیه شمایل پروانه نیست؟!

راستی خبرت بدهم

خواب دیده ام خانه ای خریده ام

بی پرده، بی پنجره، بی در، بی دیوار ...

هی بخند!!

بی پرده بگویمت

چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد

فردا را به فال نیک خواهم گرفت.

همین لحظه یک فوج کبوتر سپید دارد

از فراز کوچه ی ما می گذرد

باد بوی نام های کسان من می دهد.

یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری؟!

نه...

نامه ام باید کوتاه باشد

ساده باشد

بی حرفی از ابهام و آینه.

از نو برایت می نویسم

حالم خوب است

اما تو باور مکن .

بقض

 

 اگه رفتی...

اگه یه روز رفتی

و

دیگه برنگشتی

بهت قول نمیدم

که

منتظرت بمونم

اما

از تو می خوام

وقتی اومدی

یه شاخه گل

روی قبرم بزاری... 

 

پی نوشت : نمی دانم پس از مرگم که آید بر مزار من ؟! که بنشیند به سوگه من  سیه چشمی سیه برتن کند یا نه ! ولی سوگند ...به جان دلبرت سوگند ... مرا هم یا کن آن شب که من در زیر خاک  سرد تنهای تنهایم ...