چیزی ندارم خستم

اینجا مجلس ختم من است

چیزی ندارم خستم

اینجا مجلس ختم من است

عدل علی

من طی این سالها درباره ی مرگ بسیار اندیشیده ام . مرگی که همه آن را قدیمی ترین و کینه توزترین دشمن بشر می شناسند ، اما من می پندارم و از این پندار خویش آرامش می یابم که مرگ خوابی بدون کابوس است ، بی اضطراب بیداری دوباره . حتی رویایی شیرین و یا غمبار هم نیست ، آرامش مطلق است . ورود به عالمی که دیگر با هیچ سودایی بر نیاشوبی و از هیچ وسوسه ای پریشان خاطر نشوی ... و در هر حال خوفناک تر از زندگی با دردسر ها و مصیبت های ریز و درشتش نیست ...

زیرا اگر مرگ سیاهی و فاجعه ی نیستی را در خود دارد ، آن را یکسان به کام همه میریزد . نهایت بی عدالتی اش زود و یا دیر وقت آمدن آنست که ضایعه و درد حاصل از نابهنگامی آن نیز بر دوش زندگان بار می شود . مُرده که خود غمی ندارد و چون از مرز زندگی عبور کرد ، دیگر هیچ رنجی را از دنیا با خود نمی برد . اما زندگی با قساوت و سنگدلی و با رنگها و جلوه های گوناگون خود ، به قول حافظ ، به یکی جام می بخشد و به دیگری خون دل ! 

 

پی نوشت : برای شادی روح وحید حبیبی اگه دوست داشتید یه فاتحه بخونید

ته خت

وقتی دلت خسته شد   

وقتی دلت خسته شــد ،
دیگر خنده معنایی ندارد ...
فـقـط می خندی تا دیگران ، غم آشیانه کرده در چشمانت را نبینند !
وقتی دلت خسته شــد ،
دیگر حتی اشکهای شبانه هـم آرامت نمی کنند ...
فـقـط گریه می کنی چون به گریه کردن عادت کرده ای !
وقتی دلت خسته شــد ،

دیگر هیچ چیز آرامت نمی کند به جز دل بریدن و رفتن... 

 

بیهوده بودن

بیهوده زیسته ام

با دست خود درخت اعدام خود را آبیاری کردم

و چشمانم را به روی حقایق بستم

لیاقت زندگی را نداشتم

آیا ارزش مردن را دارم ؟

 

 

**من نگویم که به درد دل من گوش کنید***بهتر آنست که این قصه فراموش کنید**عاشقان را بگذارید بنالند همه*****مصلحت نیست که این زمزمه خاموش کنید**

**

*****

**