چیزی ندارم خستم

اینجا مجلس ختم من است

چیزی ندارم خستم

اینجا مجلس ختم من است

عشق

وقت رفتن زیر بارون یاد عشق تو می افتم

یاد

چرا رفتی از دیارم آخه محتاج صداتم

آخه من تو رنگ چشمای تو دنیا رو میدیدم

حالا با نبودنت این دل سنگی

رویا های پولکی ام تو سایه سار زندگی اسیر می شه

وقتی از کوچه گذشتم جای خاطرات خوبم ،حسرتو من جا گذاشتم

وقتی دستاتو تو دستام نمی دیدم دنیامو من جا میذاشتم

حالا وقتی که نباشی از تو گفتن برام سخت نیست

تو میشی شبو من اسیر این شبا شدن زیاد نیست

تو هم آوازم بودی پاره ی تنم بودی

روزای قشگی که با اسم تو می مردم ی من روزی هزار بار میشکنه

توی رویاهای من قهرمان من بودی

حالا قهرمان من کو یار قصه های من کو

من اسیر شهر تاریک رویای روشنی ام کو

وقتی رفتی خاطراتو جا گذاشتی

وقتی رفتی اسممو تو تنهایی

با خون نوشتی

توی تنهایی

شاید باز کنار تو باشم وبا رویا بسازم.

،با پرام یه دنیا قاصدک میساختم

قصه من و تو

       قصه من و تو...

با باد خواهم گفت
حکایت نامهربانیت را تا از هر کویی که میگذرد
آنرا بخواند تا شاید روزی از سر کوی تو نیزبگذرد
و در گوشت بخواند  قصه ای را که   برایت اشناست
به یاد خواهی اورد مرا نگاه یخ زده ام را
و روزی را که دنیا را برسرم خراب کردی
به یاد خواهی اورد...
به یاد قصه ای خواهی افتاد
که نامهربانی تو و سکوت من اخرین برگشت بود
به یاد خواهی اورد
کسی را که همه دنیای تو بود
قسمهایی که خوردی
عهد هایی که بستی
و قلبی را که شکستی
همه را به یاد خواهی
اورد...
با باد خواهم گفت حکایت
نامهربانیت را...

گذشت لحظه های با تو بودن
و در پاییز عشقمان
نامی از دوست داشتن باقی نماند
چقدر زودگذر بود قصه من و تو
و در آنروز که دست بی رحم تقدیر
درو کرد گندمزار دلهایمان را
و تهی شد همه جا از عطر گل عشق
و در کوچ پرنده های غمگین
در آن کویر آرزو
شاعری دل شکسته و تنها
می نوشت شعری به یاد با هم بودن ها
شعری برای خشکیدن گلهای عشق در مزرعه دوست داشتنها
قطره اشکی به یاد همه خاطره ها ....

دلم به حال عشق می سوزد...

 


دلم به حال عشق می سوزد...

می اندیشم زندگی رویاییست و بال و پری دارد به اندازه عشق...

بیاندیش اندازه عشق در زندگیت چقدر است؟

در کجای زندگیت است؟

دلم به حال عشق می سوزد.چرا سالهاست کسی را عاشق ندیدم؟...

مگر نمی دانیم برای هر کاری عشق لازم است  ...

رهگذری آرام از کنارم می گذرد و بدون حس عشق می گوید : صبح بخیر....

 صدایش در صدای باد گم می شود و به گوش قلبم نمی رسد.

زمان می گذرد

و در انتهای راه می فهمی چقدر حرف نگفته در دل باقی مانده،

حرفهایی که می توانست راهی به سوی عشق باشد.


حرفهای ناتمامی که در کوچه های بن بست زندگی اسیرند.

.

.

.

ناگهان لحظه غربت می رسد

و تو در می یابی که چقدر زود دیر شده..

به تکاپو می افتی...

در غربت بیابان ,در کوچ شبانه پرستوها, در لحظه وصال موج و ساحل،

در... دنبال عشق می گردی.

دیر شده خیلی دیر.

هر روز دوست داشتن را به فردا می انداختی

 و حالا می بینی دیگر  فردا یی وجود ندارد.


سالها چشمت را به رویش بسته بودی

و نمی دانستی و یا شاید نمی فهمیدی.

امروز حرف حقیقت را باور می کنی ...

اما افسوس که خیلی زودتر از انچه فکر می کردی دیر شده...