قصه غم مگه تموم میشه
اشک نم نم مگه تموم میشه
دردو ماتم مگه تموم میشه
دردو ماتم مگه تموم میشه
دل تو دلم نیست چشمام ابره بهاره
دست خودم نیست گریم بی اختیاره
کسی نمی دونه بعد تو چند دفعه مردم
کسی نمی دونه چه جوری دوام اوردم
زخم تو دل من میشه قاتله من
شاهده حرفامه گریه های من
سیل چشمام مگه اروم میشه
زخمه دلم مگه اروم میشه
البته من خیلی وقته جنازم چیزی نمونده از من
مهربان و بی ریا و خاکی است
مظهر عشــق و صفا و پاکی است
خواندم از چشمان معصومش ، هنوز
نازنین من ، ز دستم شاکی است
آســـمان با رفتنت تاریــک شد
لحظه های مرگ من نزدیک شد
زخم هـای کهنه ام سرباز کرد
درگـلویم بغض ها تحریک شد
به خاطر تو
در باغهای سرشار از گلهای شکوفنده
من
از رایحه بهار زجر می کشم !
چهره ات را از یاد برده ام
دیگر دستانت را به خاطر ندارم
راستی ! چگونه لبانت مرا می نواخت ؟!
به خاطر تو
پیکره های سپید پارک را دوست دارم
پیکره های سپیدی که
نه صدایی دارند
نه چیزی می بیننند !
صدایت را فراموش کرده ام
صدای شادت را !
چشمانت را از یاد برده ام .
با خاطرات مبهمم از تو
چنان آمیخته ام
که گلی با عطرش !
می زیم
با دردی چونان زخم !
اگر بر من دست کشی
بی شک آسیبی ترمیم ناپذیر خواهیم زد !
نوازشهایت مرا در بر می گیرد
چونان چون پیچکهای بالارونده بر دیوارهای افسردگی !
من عشقت را فراموش کرده ام
اما هنوز
پشت هر پنجره ای
چون تصویری گذرا
می بینمت !
به خاطر تو
عطر سنگین تابستان
عذابم می دهد !
به خاطر تو
دیگر بار
به جستجوی آرزوهای خفته بر می آیم :
شهابها !
سنگهای آسمانی !!